کد مطلب:235314 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:155

کرامت 34
آفریدگار جهان نگهدار ماست

جریانی كه در زیر نقل می شود به خط آقای دكتر محمد عرفانی رئیس بیمارستان درگز كه نسخه ی آن در نزد مؤلف است شاهد زنده ای است كه خداوند حافظ و نگهدار بندگان است و توسل به ائمه ی طاهرین علیهم السلام اثری بس عجیب و فوری دارد؛ اینك اصل جریان به قلم خود آقای دكتر عرفانی از نظر خوانندگان می گذرد:

یكی از مواردی كه انسان احساس می كند، دستی دیگر او را به طرفی



[ صفحه 203]



می كشاند كه جائی بدان بسته است سرگذشتی است كه خود، ناظر آن بودم.

در سال 1340 در بهداری خواف منطقه ی تربت حیدریه انجام وظیفه می كردم، یك روز اطلاع دادند كه بیماری در مژن آباد هفت فرسخی مركز بخش، احتیاج به عیادت دارد؛ لذا بعد از ظهر با یك موتور كه راننده ی آن یك نفر از اهالی محل بود كه كاملا به راه آشنایی داشت و سالها از همان راه رفت و آمد كرده بود به طرف مژن آباد حركت كردیم.

ضمنا باید عرض كنم كه راههای آن منطقه عموما بر اثر ایاب و ذهاب زیاد، خود بخود به وجود آمده است و جاده ی شوسه وجود ندارد. پس از رسیدن به محل عیادت از مریض و تجویز داروهای لازم، به طرف مركز بخش حركت كردیم و مقداری از راه را كه طی نمودیم، جاده به نظرمان ناآشنا آمد. مقارن غروب آفتاب بود و هوا رو به تاریكی می رفت؛ مقداری دیگر كه راه پیمودیم یك آبادی در سمت چپ جاده در منطقه نسبتا دوری نمایان شد و تصمیم گرفتیم به طرف آن آبادی حركت كنیم.

بناچار از جاده - كه همان كوره راه اصلی باشد - خارج شدیم و از داخل زمینهای غیر زراعی و لم یزرع پیاده به طرف آن آبادی حركت كردیم. وقتی كه به آبادی رسیدیم، چون هوا تاریك شده بود، كسی در بیرون قلعه دیده نمی شد؛ لذا به طرف درب قلعه رهسپار شدیم؛ دیدیم كه دو نفر در جلو در قلعه ایستاده اند و می خواهند در قلعه را ببندند پرسیدند: شما كه هستید؟ و به كجا می روید؟

راهنمای من اظهار داشت: ایشان آقای دكتر عرفانی است؛ در مژن آباد به عیادت بیماری رفتیم و در مراجعت با وجود اینكه من محلی هستم و به راه آشنایم مع ذلك راه را گم كردم خواه و ناخواه بدینجا رسیدیم. آن دو نفر اظهار داشتند؛ این قلعه ی محمد آباد است و شما از راه خواف خیلی منحرف شده اید؛ ولی خداوند شما



[ صفحه 204]



را بدینجا فرستاده است؛ شما می باید راه را گم كنید زیرا تازه عروسی كه یك ماه است به این قلعه به خانه ی شوهر آمده است سخت بیمار و در بستر بیماری در حال احتضار است.

یكی از این دو نفر بمحض اطلاع كه طبیبی، راه را گم كرده و بر حسب اتفاق به محمد آباد آمده است؛ شتابان به داخل قلعه رفت و مژده ی آمدن دكتر را به پدر و مادر داماد و اهالی ده اعلام نمود.

در این موقع یك عده از اهالی ده به اتفاق كسان مریض به استقبال ما آمدند و بنده را به بالین مریض راهنمایی نمودند.

مریض دختر جوانی بود كه در بستر بیماری رو به قبله خوابیده بود و تقریبا حالش خراب بود و قدرت تكلم نداشت.

پدر و مادرش هم به بالینش نشسته اشك می ریختند. و ائمه ی اطهار را به كمك می طلبیدند واقعا منظره ای رقت انگیز بود - دیدن دختركی جوان در دهی دور دست در حال جان كندن و شوهر و عزیزانش هم مانند ابر بهار اشكریزان.

همینكه پدر و مادر عروس بیمار فهمیدند كه من طبیب هستم و بدون دعوت آمده ام از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند.

از مریض معاینه به عمل آمده و معلوم شد كه بیمار به بیماری حصبه مبتلی شده است و در شدت تب می سوزد و كاملا بی حال است؛ مقداری داروی لازم كه به همراه داشتم تجویز شد و آمپولهای مورد نیاز تزریق گردید و برای بقیه ی داروهای لازم، دستور دادم، تا یك نفر به مركز بخش آمده تا داروهای آن داده شود.

فردای آن روز یك نفر آمد و بقیه ی داروهای لازم را برای بیمار برد؛ هنوز دو هفته از این جریان نگذشته بود كه دیدم پیرمردی به مطب من آمد - كه دختركی



[ صفحه 205]



زیبا و معصوم كه محسوس بود دوران نقاهتی را پشت سر گذاشته - به همراه او بود.

پیرمرد با یك دنیا خوشحالی كه از برخوردش آشكار بود گفت: آقای دكتر! این دختر را می شناسی؟

من كه هنوز نتوانسته بودم، خاطره ی آن روز را به یاد خود بیاورم. با تردید گفتم: به چشمم آشناست؛ گفت: چطور او را نمی شناسی؟ این، دختر من است؛ این همان بیماری است كه ده روز قبل، خدا شما را برای نجات او به محمد آباد فرستاد؛ اكنون برای عرض تشكر از شما به همراه خودش آمدم تا ببینید چگونه خداوند شما را وسیله ی نجات یك جوان قرار داد؟ او را شناختم و منظره ی رقت انگیز آن شب را به خاطر آوردم.

و با شاداب و خوشحال دیدن آن دختر در جلو خود، نیز در دل خدا را شكر كردم و ضمنا مقداری داروی تقویتی هم تجویز نمودم و آنان به محل خود مراجعت كردند.